قصه همسایگی ابراهیم فضائلی، سرهنگ سیدمحمود علوی و سرتیپ علیاکبر شهرکی به چهلسال پیش برمیگردد، از نخستین روزهای شهریور سال ۶۰ که این سه نفر در اردوگاه موصل با هم در یک آسایشگاه زندگی میکردند تا امروز که سالهاست در محله میثاق همسایه دیواربهدیوارند.
ابراهیم فضائلی در روز سوم آبان سال۵۹ اسیر شد، وقتی که فقط هجدهروز را در مناطق جنگی سپری کردهبود و ۳ هزارو ۵۰۰ روز را در اسارت سر کرد. حاجعلیاکبر هم بهعنوان ستوان دومی افسر خرید تیپ۲ قوچان خدمت میکرد که جنگ آغاز شد.
او ۲۰ دی سال۵۹ در عملیات آزادسازی بخشی از جاده آبادان اسیر شد و ۱۰ سال را در اسارت گذراند. آخر سر هم نوبت به حاجمحمود رسید که در شهرستان سرپلذهاب و در نبرد بعثیها از ناحیه دست و پا و فک مجروح شد و از تاریخ ۱۱شهریور سال ۶۰ به اسارت عراقیها درآمد.
این سه دوست قدیمی از سال ۱۳۷۲ در خیابان آزاده۷ با یکدیگر همسایه هستند. با اینکه خانوادههایشان دوست دارند که از این محله و کوچه کوچ کنند، گوش آنها به این حرفها بدهکار نیست. آنها از این محله کلی خاطره دارند، از روزهایی که دوروبر خانهشان همه زمین کشاورزی بود و به ترفندهای مختلف آب و برق و گاز خانه خودشان و همسایهشان را جور میکردند تا روزهایی که آستین همت بالا زدند و با همیاری بقیه آزادگان محله، مسجد موسیبنجعفر (ع) را بنا کردند.
سه آزاده محله میثاق سالهاست که بازنشسته شدهاند. پاتوق هر روز آنها بوستان آزاده است و هر روز بعداز نماز مغرب و عشا دور هم جمع میشوند. یک شب همراه آنها شدیم تا خاطرات سالهای اسارت و همسایگیشان را مرور کنیم.
به رسم کسوت در مدت اسارت، گفتگو را با ابراهیم فضائلی آغاز میکنیم. او میگوید: بعداز اسارت، ما را به مدرسهای در بصره منتقل کردند و با همان تونل وحشت معروفشان به استقبال ما آمدند. بعداز دو روز که با شکنجه و بیخوابی و گرسنگی همراه بود، سوار قطار شدیم و ما را به موصل بردند، آن هم قطارهای دربوداغانی که بچهها نامش را بهشوخی «حیوانتور» گذاشته بودند.
اهالی با کمک یکدیگر ساخت بنای فعلی مسجد را شروع کردند. یکی آهنش را تقبل کرد، یکی سیمان و یکی آجر
حاجعلیاکبر سری تکان میدهد و در ادامه حرفهای رفیقش میگوید: «حیوان تور» قطارهایی بدون صندلی و چفتوبست بود که باد و سوز سرمای زمستان از لابهلای منافذ آن به داخل قطار میآمد و بچهها را تا حد مرگ آزار میداد. وقتی ما را سوار این قطارها کردند، لباس گرم هم نداشتیم؛ یک لایه زیرپیراهن و یک شلوار نازک تنمان بود. خیلی از بچهها در همین قطارها بیمار میشدند و تبولرز میکردند.
بین سه آزاده محله میثاق اول از همه پای ابراهیم فضائلی به اردوگاه موصل یک باز شد، بعد سیدمحمود علوی و در آخر هم علیاکبر شهرکی به این اردوگاه آمد. آقامحمود رو به حاجعلیاکبر میکند و میگوید: سرتیپ روز اولی که به اردوگاه آمد، خیلی ضعیف و لاغر شده بود. ازآنجاکه افسر و کادری بود، در استخبارات او را خیلی اذیت کرده بودند. یادم است شلواری که به او داده بودند، خیلی برایش گشاد بود؛ به همیندلیل من کمربندم را به او دادم تا راحتتر باشد. همین باعث آشنایی و رفاقت ما شد.
حاجعلیاکبر با یک «یادشبه خیر» ادامه میدهد: همان شب اول، یکی از افسران عراقی رو به ما کرد و گفت: «نجمه» یعنی چه درجهای داری؟! هیچکدام از بچههای تازهوارد جوابش را نداد. بعداز چنددقیقه یکی از سربازها را بردند. احتمالا او هم بعداز چندتا لگد و سیلی من را لو داده بود؛ چون بلافاصله آمدند و من را برای بازجویی به اتاق جداگانهای بردند و حسابی از خجالت ما درآمدند.
علی اکبر شهرکی، نفر اول، نشسته از سمت راست
حاجعلیاکبر در روزهای اولی که به اردوگاه میرود، لب به غذای عراقیها نمیزند. میگوید: شنیده بودم که امامخمینی (ره) گفتهاند صدام کافر است و من فکر میکردم غذای کافران را نباید بخورم. یادم است ستوان رجبعلیزاده که از من مسنتر بود، نصیحتم کرد و گفت: «شهرکی! اگر غذا نخوری، میمیری. ممکن است ما روزی بتوانیم زنده به کشور برگردیم و برای مملکتمان مفید باشیم.» راستش من از این نصیحت ستوان قانع شدم و از آن روز جیره غذایی خودم را استفاده میکردم.
سیدمحمود علوی اینجا وارد گفتگو میشود و میگوید: در اسارت واقعا غذای درستوحسابی نداشتیم، هیچ وقت. گاهی هم برای اینکه ما را آزار بدهند، در ظرف برنج؛ یک صابون میانداختند و آن روز همه بچهها از معده درد به خودشان میپیچیدند.
فضائلی سری تکان میدهد و میگوید: در اردوگاه موصل، اسیران غیرنظامی هم زیاد بودند. پیرمرد و پیرزنی بودند که قبل از جنگ در خرمشهر مغازه طباخی داشتند. یک روز آن پیرزن درحالیکه بشقابی خالی به دست داشت، نزدیک سطل آشغال رفت و مقداری گوجه فرنگی پوسیده برداشت و در بشقاب گذاشت. نگهبان عراقی از بالا مشغول تماشا بود. من خیلی ناراحت شدم و به پیرزن گفتم «این چه کاری است! این سرباز عراقی دارد به تو نگاه میکند و بعد میرود همین را برای خانوادهاش تعریف میکند که یک زن ایرانی در اردوگاه چنین کاری کرد.»
مدتی که از اسارت میگذرد، در اردوگاه موصل به اسرای ایرانی پیشنهاد کار میشود و به آنها میگویند که درقبال ساخت تعداد مشخصی بلوکه در روز، مقداری پول عراقی دریافت میکنند.
آقاابراهیم تعریف میکند: یک روز یک افسر عراقی به خوابگاه ما آمد و گفت «تشتغول یا مو تشتغول» منظورش این بود که کار میکنید یا سرتان شلوغ است. یک اسیر تندرو داشتیم که بهشدت با کارکردن برای بعثیها مخالف بود و حکم اعتصاب داد. خیلی از بچهها از او پیروی کردند و حاضر به کار برای بعثیها نشدند. همین موضوع باعث چنددستگی بین بچهها شد تا اینکه عراقیها حاجآقا ابوترابی رابه اردگاه موصل آوردند.
حاجآقا هم روی عراقیها و هم روی اسرا نفوذ زیادی داشت. هروقت در اردوگاهی اعتصاب غذا یا شورش میشد، او را برای آرامکردن اسیران میبردند. ایشان معتقد بود نباید زیاد سربهسر عراقیها گذاشت؛ بلکه باید صبوری کرد تا با تن و بدن سالم به کشور برگشت.
بعداز صحبتهای حاجآقا ابوترابی اسرا حاضر شدند که برای عراقیها کار کنند. آنها برای هرروز کار پنجدینار عراقی دریافت میکردند که با بخشی از آن از بوفه اردوگاه برای خودشان کنسرو، نان، خودکار و... میخریدند، بخشی از آن را پسانداز میکردند و مقداری از آن پول را هم برای مجروحان و بیماران اختصاص میدادند تا برای آنها میوه و شیر خشک تهیه کنند و مقداری جان بگیرند.
سید محمود علوی، نفر دوم، نشسته از سمت راست
محمود علوی در دوران اسارت چهار زبان انگلیسی، فرانسوی، عربی و آلمانی را یاد میگیرد. او میگوید: از بس با افسران عراقی سروکله زدیم، عربی حرفزدن را یاد گرفتیم. البته رابطه حاجآقا ابوترابی با نیروهای صلیبسرخ هم خوب بود و کتابهایی که میخواستیم به دستمان میرسید، حتی در اردوگاه کتابخانه کوچکی داشتیم که بخش زیادی از کتابهای آن، مربوطبه یادگیری زبانهای دیگر بود. خود من بعداز مدتی انگلیسی به بچهها آموزش میدادم و مترجم صلیب سرخ بودم.
حاجآقا ابوترابی هم روی عراقیها و هم روی اسرا نفوذ داشت. اعتصاب غذا یا شورش که میشد، او را برای آرامکردن اسرا میبردند
آقامحمود ادامه میدهد: اوایل که خودکار و کاغذی نداشتیم، وقتی به درمانگاه میرفتیم، یواشکی خودکاری بلند میکردیم. برای کاغذ هم از کاغذ سیگار تا کارتن پودر لباسشویی استفاده میکردیم. اگر هم در آسایشگاه بنایی بود، پنهانی پاکتهای سیمان را به درون آسایشگاه میآوردیم و با آنها دفترچه یادداشت درست میکردیم.
اردوگاه موصل دوازده آسایشگاه داشت و هر آسایشگاهی برای خودش مخفیانه یک رادیوی تکموج تهیه کرده بود. رادیو در اردوگاه ممنوع بود، اما اسرا با روشهای مختلف رادیو به دست میآوردند.
حاجعلیاکبر میگوید: بین سربازان و افسران عراقی، افرادی از بین اقوام کُرد بودند و بعضی از این اسیران که با آنها همزبان بودند، وسایل موردنیاز خود مانند رادیو و امثال آن را تهیه میکردند. گاهی هم رادیو را از عراقیها غنیمت میگرفتیم؛ مثلا روزی یکی از بچهها برای تزریق آمپول به بهداری رفت و رادیوی پزشک بهداری را با ترفندی جالب برداشت؛ بهاینصورت که رادیوی روشن را از روی میز برداشت و بهآرامی از آنجا خارج شد. هرچه از بهداری دورتر میشد، صدای رادیو را بیشتر میکرد تا دکتر متوجه دورشدن صدای رادیو نشود. وقتی فهمیدند که کار از کار گذشته بود و بعد هم هرچه در اردوگاه گشتند، خبری از رادیو نبود.
آقامحمود در تأیید صحبتهای حاجعلیاکبر میگوید: هرشب رادیوی یکی از آسایشگاهها فعال بود. یک نفر رادیو را زیر پتو روشن میکرد و به اخبار ساعت ۸:۳۰ شب گوش میداد، بعد هم نکات مهم اخبار را مینوشت و فردا در اردوگاه پخش میکرد.
حاجابراهیم هم خاطرهای از رفاقت یک سرباز کُرد عراقی با اسرای ایرانی دارد؛ «یک سرباز کُرد عراقی در اردوگاه مسئول کتابخانه بود. بچههای کُرد خودمان با او رفیق شدند و نقشه فرار ریختند. آخر سر هم سرباز عراقی کمک کرد تا دو نفر از اسرا فرار کردند و حتی یکماهی به آنها در یک مکان امن جا داد. البته بعداز فرار آن دو اسیر، روزگار ما از آن چیزی که بود، سیاهتر شد و در زندان زندانی شدیم. روزی یک ساعت اجازه هواخوری میدادند و خیلیها را تا سرحد مرگ شکنجه کردند.»
ابراهیم فضائلی، نفر اول، از سمت راست
آقامحمود و آقاعلیاکبر و حاجابراهیم دوسال بعد از پذیرش قطعنامه و در اواخر مرداد سال۶۹ از اسارت آزاد میشوند و به خانه برمیگردند. بنیاد شهید، جانبازان و ایثارگران سال۱۳۷۲ به هرکدام از آنها قطعهزمینی در قاسمآباد و یکمیلیونتومان وام برای ساختوساز میدهد؛ همین میشود که آنها پساز اسارت هم با یکدیگر همسایه میشوند و حالا سیسال است که در خیابان آزاده درکنار هم زندگی میکنند.
آقامحمود میگوید: محله میثاق و شهرک آزادگان در سال۱۳۷۲ همه زمین کشاورزی بود. وقتی ما اینجا ساکن شدیم، نه آب داشتیم، نه برق و گاز. برای آب از شهرک کوشش (خیابان میعاد) لولهکشی کردهبودیم و با آن، تانکرهای خانهمان را پر میکردیم. برای برق هم یک انشعاب از ستونهای برق خیابان میعاد گرفته بودیم و ازآنجاییکه رایگان برایمان درمیآمد، نامش را گذاشته بودیم «برق امام».
آقاابراهیم هم از همان اوایل پای کار کمک به همسایهها بوده و نقش گازرسان محله را ایفا میکرده است. او میگوید: زمانیکه از اسارت برگشتم، کارمند دانشگاه شدم. هرروز صبح بعد از نماز با خودرو خودم به تپهسلام میرفتم و چندکپسول گاز میآوردم که تا شب برای گرما و پختوپز همسایهها استفاده میشد. فردا صبح باز روز از نو، روزی از نو.
ساخت مسجد با همیاری آزادگان در خیابان آزاده، حدود ۲۵۰خانواده زندگی میکنند که جزو اسرای جنگ تحمیلی هستند. آنها تا همین چندسال پیش مسجدی در محلهشان نداشتند تا اینکه با همیاری آزادگان، مسجدی در خیابان آزاده۷ بنا شد و نامش را امام موسیبن جعفر (ع) گذاشتند، زیرا آن امام سالهای زیادی را در اسارت و زندانی بودند.
حاجعلیاکبر میگوید: سالها محله ما مسجد نداشت و برای دورهمیهای مذهبی در خانه هم جمع میشدیم تا اینکه بنایی کوچک در محله ساخته شد که ساختمان ابتدایی مسجد بود و الان خانه نگهبان است. بعد از آن، اهالی با کمک یکدیگر ساخت بنای فعلی مسجد را شروع کردند. یکی آهنش را تقبل کرد، یکی سیمان و یکی آجر. یکی از همسایهها بنّا بود و گوشهای از کار را گرفت و آن یکی گچکار. خلاصه ساخت این مسجد ششسال طول کشید و نتیجه آن، این مسجد آبرومند برای خانواده آزادگان شده است.
حاجعلیاکبر این روزها کمی ناخوشاحوال است، اما نماز ظهر و عصر و مغرب و عشای مسجد را از دست نمیدهد. هوا هم که تاریک میشود، قرار آنها پارک آزاده است که درکنار مسجد قرار دارد. هرشب با هم میگویند و میخندند و خاطرات روزهای اسارت را مرور میکنند. هرسه آنها یک حرف را مدام تکرار میکنند، آن هم اینکه «از این محله و خیابان هیچجا نمیرویم.»
حاجعلیاکبر میگوید: بچههای ما جوان هستند و دوست دارند از این محله کوچ کنیم. اما من زیر بار حرف آنها نمیروم.
آقامحمود هم دنباله حرفهای رفیقش را میگیرد و ادامه میدهد: من دلم به زندگی در این محله خوش است. بچههای من هم اصرار میکنند از اینجا برویم، اما به آنها گفتهام «شما هرجا میخواهید بروید؛ من از اینجا تکان نمیخورم.»
* این گزارش چهارشنبه ۲۷ تیرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۷۸ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.